اشک اسمان
هرکی خوابه خوش به حالش ما به بیداری دچاریم...
دست ها بالا بود هرکس سهم خودش را طلبید سهم هر کس که رسید داغ تر از دل ما بود! نوبت من که رسید سهم من یخ زده بود! سهم من چیست مگر؟! یک پاسخ! پاسخ یک حسرت سهم من کوچک بود قد انگشتانم عمق ان وسعت داشت وسعتی تا ته دلتنگی ها شاید از وسعت ان بود که بی پاسخ ماند خاطرات نه سر دارند و نه ته بی هوا می آیند تا خفه ات کنند می رسند... گاهی وسط یک فکر گاهی وسط یک خیابان سردت می کنند، داغت می کنند رگ خوابت را بلدند، زمینت می زنند خاطرات تمام نمی شوند... تمامت می کنند
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |